آهاے پِسَرِ باباٺ
میدونے شُدَم عاشِقِ اوڹ چِشاٺ?❤
میدونے دِلَم آب میشِهـ با اوڹ نِگاٺ?❤
ٔمیدونے آروم میشَم فَقَط با صِداٺ?❤
میدونے ضَرَباڹِ قَلبَم میرِهـ بالا با لَمسِ دَسْٺاٺ?❤
میدونے آخَرمیشَم فَداٺ?❤
میدونے میمیرَم بَراٺـ?❤
میدونے ٺا آخَرِش میمونَم باهاٺ؟❤
عاشِقِٺَم قَسَم بِهـ نَفَساٺ
یک روز می رسد...
یک ملافه سفید پایان می دهد...
به من...
به شیطنت هایم...
به بازیگوشی هایم...
به خنده های بلندم..
. روزی که همه با دیدن عکسم بغض می کنند و می گویند:
دیوانه دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده...